ستاره باران

23

+ از گرسنگی دارم میمیرم :| 
امروز مثلا خواستم رژیم بگیرم یا در واقع کمتر بخورم ... 
صبحانه : چای شیرین و یکمی نون خوردم 
ناهار : تقریبا یه کفگیر لوبیا پلو با ته دیگ سیب زمینی (P:) و سبزی 
بعد از ظهر: هندونه و سه لیوان چای سبز 
شام : یکمی لوبیا پلو با یه گوجه و فلفل دلمه ای 
بعد از شام : یدونه شیرینی با یه هلو و بازم یکم هندونه خوردم ... 
البته بعد از طهرم نیم ساعت ایروبیک کار کردم ...
الان که نوشتم فهمیدم من که ماشاء الله همه چی خوردم :|
ولی الان معده ام داره غش و ضعف میره ولی من چیزی نخواهم خورد :|
مردم چی برا بچه هاشون ارث میذارن اونوقت این بابا و مامان ما چاقی برامون ارث گذاشتن :|

+ دختر عمه ام دانشگاه قبول شده از همین الان میز و چراغ مطالعه میبره خوابگاه :| منی که رتبه ام خیلی بهتر از اون بود و رشته مم بهتر روزی که رفتم خوابگاه یدونه دفتر و خودکار با خودم نبرده بودم :|


22

کاش یه مغازه بود

آدم میرفت میگفت

بی زحمت یه کم "خیال خوش" میخوام 

ببخشید این "خنده ها از ته دل" چندن؟ 

آقا!

این "آرامشا" لحظه ای چند؟

این "بی خیالیا"  که میپاشن رو زندگی مشتی چند؟

ازین "روزایی که بی بغضن" دارین؟

ازین "سالایِ بی رنج" اندازه دل ما دارین؟!

این "شادیا" دوام دارن؟!

نه...

کاش یه جایی بود میشد رفت و بگی آقا یه "زندگی" میخوام 

بی زحمت جنس خوبش ...  


+ امروز خیلی ترسیدم ! خیللللی ... اگه واقعی بود چی؟ چیکار میکردم؟ 

خدایا شکرت که ادا بود بازی بود وگرنه ...

+اولین پستی که تو دنیای مجازی گذاشتم این بود : کلیک یادش بخیر ...


21

+ قرار بود مهر وارد فاز جدید زندگیم بشم ولی دانشگاه راه نیومد فاز جدیده موند برا بهمن ماه :) البته کمی تا قسمتی راضی ام ولی منم شدم یکی از دلایل عقب موندگی ... چون مجبورم تو رشته غیرتخصصی خودم کار کنم که به شدت بیزارم ...

یکی از هم دوره ای ها که اونم نمی خواست تو رشته غیر تخصصیش فعالیت کنه بهم گف میخوام دوباره کنکور بدم :| فکر نکنم بشه ... ولی این هم دوره ای یکی از مخ ها بود که به دلیل استرس سر جلسه کنکور نتونست پزشکی قبول شه :| 

+ از بس عروسی رفتم دیگه دارم بالا میارم :| فقطم زرشک پلو میدن :|

دیشب که باز عروسی بودم یکی از هم کلاسیای دبیرستانم منو دید و واسه عروسیش که هفته بعده دعوت کرد ، یعنی هنوز دوتا عروسی مونده و منم به شدت بی لباس :| چی بپوشم آخه؟ :(

عیدتونم مبارک

عزیزان سید دعا برای من یادتون نره :)


+ اگــر کسی به دلت نشست ، بدان در باطن او چیزی هست که یا صدایت می کند و یا صدایش کرده ای !! 

آن چیز از جنس توست و تو مالک آنی ... انگار سالهاست که میشناسی اش ...

20

خیلی وقتا نوشتمو پاک کردم خیلی وقتا ...
با این شرایطی که من دارم حتی نمی تونم تو دنیای مجازی هم ،خودم باشم ... لعنت به این ترس ...

18

+ یه سریال کره ای دارم نیگا می کنم که صدای گوشی دختره مثل زنگ گوشی خودمه ... قسمت های اول هروقت گوشیش زنگ میزد یه نگاهی به گوشیم مینداختم ولی الان دیگه میدونم از فیلمه اس ... حالا عصری داشتم تی وی میدیدم صدای تلفن خونمونو شنیدم فک کردم که خب از تلویزیونه دیگه یهو بابام صدام کرد که چرا گوشیو برنمیداری؟ نگو گوشی خودمونه D:

تو این سریال کره ایه هم حیف تازه داشتم اسم ها و شخصیاتو رو میشناختم ولی دیگه قسمت های آخرشه D:

+ یه هفته دیگه وارد فاز جدید زندگیم میشم ، نمیدونم چی میشه و نمیدونم چه حسی خواهم داشت ولی امیدوارم شرمنده نشم ...

+ نمیدونم چرا حالم اینجوریه ! دلم میخواد یه نفر باشه که باهاش حرف بزنم ولی کسی نیست :(

+همین روزاس که گوشی جدیدو بگیرم ولی باز تو دوراهی ام ! از نظر قیمت note5 مناسبه ولی آیفونم میبینم آب از لب و لوچه ام راه میوفته :| (کاش منم از این پولدارا بودم که ماه به ماه گوشی عوض میکنن)


چرخ و فلک


17

چرا منو مامانم اصلا کنار نمیایم ؟ چرا ؟؟
چن روز پیش گفتم یه چی برا خونه بخرن مامانم گف هر وقت رفتی خونه خودت اونموقع بخر :|
حالا هم که موقع خونه تکونیه میگه بیا کمکم ولی منم گفتم مگه خونه منه؟ انصافا خونه منه که بهش کمک کنم؟


16

+ اگه در حین دیدن یه سریال کره ای یه فیلم ترکیه ای دانلود کنم قاطی نمی کنم؟ 

+ باورم نمیشه یه هفته دیگه شروع شاغل بودنم باشه! من هنوز آماده نیستم :(

+ جمعه ای که گذشت به یاد دوران کودکیمو نوجوونیم افتادم! از یه فرد عبوس و بی حوصله تبدیل شدم به یه فردی که بچه ها رو سرگرم میکنه:) کاری که وقتی دوران ابتدایی و راهنمایی بودم میکردم! 

اون زمان بزرگترینشون من بودم و هر مهمونی که میرفتیم بچه ها دورم جمع میشدن و من به هرکدوم 4 تا مداد رنگی میدادم و باید با همونا نقاشی میکشیدن ! بعدم بهشون نمره میدادم ... بعده اون دوران تبدیل شدم به یه فرد بی اعصابِ خسته ... ولی جمعه که رفته بودیم تو دل طبیعت نمیدونم چطوری اون حسه بیدار شد که دو سه ساعتی با دوقلوهای خاله ام و دختر دایی هام بازی کردم بزرگترینشونم دختر داییم بود که پنجم میخونه یکیشونم اول میخونه و دوقلوهام 5 سالشونه D: 

اول با گل یا پوچ شروع شد که دوقلوها بلد نبودن D: 

یکی از دوقلوها فقط گل یا پوچ دو نفری بازی کرده بود و وقتی یکی از ما یکی از دستاشو پوچ میکرد هردوشونو باز میکرد و گلو لو میداد ...اون یکی ام که فقط میخواس گل دست خودش باشه :دی

بعدم یکم یخ آب و ... بازی کردیم 

یکم از نشاط گذشتمو به دست آوردم و امیدوار شدم که اگه یه روزی بچه دار شدم میتونم اینجوری سرگرمش کنم :)

+ میخواستم عکسایی که با دختر داییم تو پارک ملت مشهد گرفتیمو بذارم که گوشیم خاموش شد و شارژرمم نزدیک نیس گوشیمو شارژ کنم پس بمونه برا پست بعدی :دی

15

+ مردم خسته نمیشن اینقد عروسی میگیرن؟ واقعا ها!!
قبلنا که یکم بچه سال بودیم کسی مارو آدم حساب نمیکرد و عروسی ام دعوت نمیشدیم ، یعنی دلمون میرفت واسه عروووسیا :(
ولی الان که حتی حوصله خودمونم نداریم همه عروسی دعوت می کنن ، مامان منم یکم ازون گیراس یعنی من با 23 سال سن حق انتخاب ندارم که نرم عروسی :| حتما باید برم و اگه رفتمم باید لباس مجلسی بپوشم (به بلوز شلوار راضی نمیشه) و حتما هم باید برقصم ( صرفا جهت اطلاع :البته در نبود داماد و دوربین ) 
خلاصه شنبه و یکشنبه و پنج شنبه هفته بعد دعوتم و از همین الان عزا گرفتم :(

+ امروز باید تو تاریخ ثبت بشه ... بالاخره مدرک ICDL مو گرفتم :)

14

+ بی پولی خیلی بده ها نه؟؟ امروز تو باشگاه مربی اونقد ناله کرد که میخواستم یه چیز دستی بهش بدم !! (البته خودمم نداشتم) بی پولی اونجاش سخت تره که فامیلات پولدار باشن ... مثلا فرض کن با پولداره بری خرید ، بعد اون چن تا مانتو همزمان بخره ولی تو چندین ماه پول جمع کرده باشی و فقط یه مانتو بخری !بعد حتی اون پولداره شلوار و روسری و شال و کیف ست اون مانتوهارم بخره ولی تو فقط یه مانتو !!


+ در ادامه اولی بگم که البته خدارو به خاطر همین وضعیتم شکر میکنم چون میترسم خدا این نیمچه سلامتی و پولی ام که داده بگیره !!


+ از ارشد بگم که منصرف شدم و تصمیم گرفتم سال بعدو بخونم ان شاء الله که شیمی تجزیه اونم روزانه قبول میشم :)


+ هروقت میرم خونه مامان بزرگم بحث نامزدی طولانیه آبجیمو پیش میکشه (الان یه سال شده ) و هی طلاق اینو اونو تو دوران نامزدی مثال میزنه :| مردم یکم درک و شعور ندارن :|

آبجی بزرگه

1/30 شب :
تلفنم زنگ میخوره! اسم آبجیم افتاده ، نگران میشم :| گوشیو با ترس و لرز جواب میدم :
من :بعله؟؟
آبجی : بیا درو باز کن 
من : چی؟؟؟
آبجی : جلو درم بیا درو باز کن (با خنده )
هنوز باورم نشده ولی میرم که چادر بردارم تا درو باز کنم 
بعده دو ماه اومده خونه ، میگه با ص... (نامزدش) بیرون بودیم خیلی دلتنگ بودیم و جایی برا رفتن نداشتیم گفتیم بیایم خونه ...
4 ساعت راه اومدن ، خوابیدن و صبحانه و ناهار خوردن و رفتن ...
خدایا همه کسایی که تو غربتنو شاد نگه دار :)
به نو پایی اینجا توجه نکن ! نویسنده اش سال هاست که در این کار است!هرچند که نوشته هایش نابالغ است.

اینجا یک صفحه مجازی نیست بلکه صفحه ای از دل نویسنده است که دوست دارد همراه داشته باشد.

اگر از اینجا گذر کردی و خطی از دل نوشته هایش را خواندی ، یادگاری ای برای او بگذار ...
Designed By Erfan Powered by Bayan