ستاره باران

تو که چشم هات خیلی قشنگه

درست ساعت یک و چهل و یک دقیقه نیمه شب وقتی خسته ای و دلت خواب میخواد ولی داری مقاومت میکنی که نخوابی یادت میفته دوست داری بنویسی ، از چی؟ از اینکه عشقت خونشون خوابیده ، از اینکه یه مرحله به عروسیت نزدیکتر شدی از اینکه ترسیدی از همخونه شدن با عشقت و اینکه چیکار باید بکنی؟

من همون آدمم که وقتی خونه های دو نفره ی دوستامون میدیدم دلم میخواست ما هم با هم باشیم؟

همه اینارو ولش ، چشمات خیلی خوشگلن عشقم :*

بد

نمیدونم چن وقته ننوشتم اینجا

حتی دلمم تنگ نشده بود

ولی من دیگه اونی که آخرین پست اینجارو نوشته نیستم

ازدواج کردم ، شاید قضیه ش هیلی مفصله ولی هنوزم نمیدونم چرا ازدواج کردم

الان دیگه تنهایی هام یه طعم دیگه داره ...

هر از گاهی که حتی حس کنم بهم بی محلی میشه زار زار گریه میکنم

از خانواده ها نالونم

خانواده ای که فک کنم تا آخر زندگیمون آویزون ما باشن

امشب آقا خونه پدر و مادرشو برد یه شهر نزدیک شهرمون برا عروسی

دو تا داداشاشم اونجا ساکن و خودش و مامانش رفتن خونه داداش و باباش هم رفت عروسی 

بماند که تلفنش شارژ نداشت و یکمی بهم بی محلی کرد ولی خس کردم یه تعارف کوچولو برا بردن من بد نبود ... دلم خیلی گرفته خیلی

اخلاقمو میدونه بعد از اینکه برگشت زنگ زد تا با هم حرف بزنیم در حالی که از خستگی چشاش داشت روی هم میوفتاد

منم اونقد بی تفاوت حرف زدم که فهمید خوب نیستم ولی دیگه حال ندارم دعوا کنم

من همه چیو تو خودمو میریزم و میدونم آخرش از شدن حرف های تلنبار شده میترکم


31

این تعطیلات هم گذشت و من موندم و یک عالمه درس و مشق که شب امتحان نابودم میکنن ...
منی که متنفرم از اراته ، به دلیل کثرت بیش از حد عمومی ها تو ترم آخرم مجبور به کنفرانس دادن شدم
یکی اش را گردن دوستم انداختم و خودم فقط پاور درس کردم که نمیدونم استاد عقده ایمو چند میده دوتای دیگه رو هم هیچ گریزگاهی نداره و مجبور به کنفرانسم :|


همیشه با خودم میگفتم اگر روزی آن اتفاق که نباید بیفتدد ، افتاده باشد چه می شوم ؟؟ چه کار میکنم؟ الان میبینم که هرچی بشه ادامه میدم زندگی رو ...

30

بعدِ یک ماه و نیم اومدم خونه ... 

درس دارم اونم از نوع خیلیش ولی حوصله خوندنم صفره -_-

۲۹

نمیدونم چند وقته نمی نویسم ولی دوس دارم نوشتنو ... شاید یه روزی بیاد که با خونن این نوشته ها بخندم و یا گریه کنم ...

تو این سه هفته ای که دانشگاهم انگار یه ساله اینجام !اولش که با  مریضی دوستم و اون دکتر و این دکتر مشغول بودیم بعدشم با فیلم و اینا 

الانم که کنار سفره تو اتاق دراز کشیدم و کلی ام خسته وبی حالم ... دلم هیجان میخواد زندگی میخواد ولی نیست ...

28

چند روزی به شروع محرم مونده بود ، تو گروه آشپزی یه لینک گروه گذاشتن و من عضوش شدم اسم گروه "چهله ی زیارت عاشورا " بود و قرار بود چهل روز زیارت عاشورا بخونیم و هر روز به نیت یک نفر ...
راستش زیادِ زیاد مذهبی نیستم ولی خب به فال نیک گرفتمو گفتم شاید آغاز راه باشه ...
حاجتمم همون حاجتی بود که نمیدونم چطوری به دلم اومد ... راستش زمان زیادیه که این حاجتو دارم ...
از اول محرم شروع کردیم و من هر روز میخوندم تا به امروز که نوبت من بود ، خیلیا به نیت من خوندنو و من خوشحال بودم ولی دقیقا همین امروز حاجتم دست نیافتنی ترین حاجت شد ...
نمیدونم حکمته قسمته یا هر چیز ولی دلم گرفت .. هم از خودم و هم از خدا ...
گریه نکردم ولی حال بدیه ...
حتما کسی که به حاجت من رسیده پارتیش پیش خدا قوی تر بوده ..

27

سیستم من اینطوریه که کل تابستونو میخورمو میخوابم ولی همین که یک مهر میرسه تازه یادم میوفته چه کارها که میتونستم بکنمو نکردم :(

مثلا میتونستم برم کلاس فرش بافی D:

خیلی دوس دارم برم ها ولی نمیدونم کجا باید برم ... یکی از همسایه هامون داره میبافه و یکی از آشناهامونم شنیدم یه تابلو فرش بافته ولی هنوز نپرسیدم از کجا یاد گرفتن ! به مامانم سپردم بپرسه حالا شاید یاد گرفتم و بافتم :)


26

+ من هر وقت که به حرف مامانم گوش نمیدم یه گندی میزنم :|
امروز داشتیم هالمونو تمیز میکردیم که وسطش مامانم رفت خونه همسایمون منم مثلا خواستم با سلیقه باشم و در حالی که میدونستم مامانم نمی خواد بشورتشون حباب های لوسترهامونو در آوردم که بشورم  که یکیش خورد لبه سینکو یکمیش شکست :| با کلی ترس و لرز همشونو شستمو سرجاشون انداختم (حتی اون شکسته هه رو) مامانمم که اومد نفهمید که شکستمش ولی باز خودم بهش گفتم ، خوشبختانه چیزی نگفت ولی بعدا تو دعواهامون حتما میگه :|

+ قسمت 13 سریال دانلود شد برم ببینم :)

می شود بدانم الان چه کار میکنی؟
می شود بدانم شب ها کی میخوابی؟
میشود بدانم صبح ها کی بیدار میشوی؟
میشود بدانم فلان ساعته فلان روز کجا بودی؟ 
می شود کمی دچارم شوی؟
آخر من خیلی وقت است دچارت شده ام کــاش تو هم ...

25

آخرین ترم کارشناسی :

اصلا نفهمیدم این سه سال و نیم چطوری گذشت .. انگاری همین دیروز بود وسایلمو بردم خوابگاه ...خوابگاهی که 16 نفری بود و خیلیم بزرگ ، تنها خوبیش این بود که همه از یه منطقه بودیم فقط یه دختری بود که از همدان اومده بود ... ماها همه ترک بودیم و فقط اون فارس به خاطر همین نه اون با قاطی شد نه ما با اون ! ترم بعدشم یه اتاق دیگه رفت ...

دو تا از هم خوابگاهیام همشهریم بودن و یه سال از من کوچیکتر و رشته هامونم فرق داشت به خاطر همین از هم دور شدیم و بیشتر با هم رشته ای های خودمون گرم گرفتیم و من دو تا دوست هم رشته ای خوب پیدا کردم ... تو این 7 ترم دعوا کردیم و خندیدیم و ... روزهای خوبی داشتیم :)

اصلا باورم نمیشه داره تموم میشه ، یکم از تموم شدنش میترسم ، نمیدونم قراره چی پیش بیاد و چیکار کنم ، خیلی از شروع یه دوره از زندگیم میترسم ، استرس دارم که به همه چیز گند بزنم ، با اینکه یکم تنبل تشریف دارم و زیاد اهل تلاش و اینا نیستم ولی باز هم استرس دارم ، کاش از اون شخصیت هایی بودم که بی خیال بودم ولی نمی تونم ! نمیشه!

24

+ دانشجویی هست که انتخاب واحدش تا الان مونده باشه؟ به نظرتون اگه فردا انتخاب واحد کردم از دوشنبه که کلاسا شروع میشه برم خوابگاه یا بمونم بعد عاشورا تاسوعا برم؟


+ شما با مامانی که دوست داره خونه ش تمیز باشه ولی حال کار کردن نداره چیکار میکنید؟


+ هدف اونایی که وبلاگتو دنبال می کنن ولی حتی یه کامنتم تا حالا نذاشتن چیه؟ :تفکر


+ هدف تر اونایی که یه مطلب رمزدارتو کپی میکنن و تو از ترس اینکه آشنا باشن وبتو می پوکونی و بعد اونم وبشو می پوکونه چیه؟ یعنی می تونه آشنا باشه؟ :ترس

به نو پایی اینجا توجه نکن ! نویسنده اش سال هاست که در این کار است!هرچند که نوشته هایش نابالغ است.

اینجا یک صفحه مجازی نیست بلکه صفحه ای از دل نویسنده است که دوست دارد همراه داشته باشد.

اگر از اینجا گذر کردی و خطی از دل نوشته هایش را خواندی ، یادگاری ای برای او بگذار ...
Designed By Erfan Powered by Bayan