نمیدونم چن وقته ننوشتم اینجا
حتی دلمم تنگ نشده بود
ولی من دیگه اونی که آخرین پست اینجارو نوشته نیستم
ازدواج کردم ، شاید قضیه ش هیلی مفصله ولی هنوزم نمیدونم چرا ازدواج کردم
الان دیگه تنهایی هام یه طعم دیگه داره ...
هر از گاهی که حتی حس کنم بهم بی محلی میشه زار زار گریه میکنم
از خانواده ها نالونم
خانواده ای که فک کنم تا آخر زندگیمون آویزون ما باشن
امشب آقا خونه پدر و مادرشو برد یه شهر نزدیک شهرمون برا عروسی
دو تا داداشاشم اونجا ساکن و خودش و مامانش رفتن خونه داداش و باباش هم رفت عروسی
بماند که تلفنش شارژ نداشت و یکمی بهم بی محلی کرد ولی خس کردم یه تعارف کوچولو برا بردن من بد نبود ... دلم خیلی گرفته خیلی
اخلاقمو میدونه بعد از اینکه برگشت زنگ زد تا با هم حرف بزنیم در حالی که از خستگی چشاش داشت روی هم میوفتاد
منم اونقد بی تفاوت حرف زدم که فهمید خوب نیستم ولی دیگه حال ندارم دعوا کنم
من همه چیو تو خودمو میریزم و میدونم آخرش از شدن حرف های تلنبار شده میترکم