- دوشنبه ۱۹ مهر ۹۵
سیستم من اینطوریه که کل تابستونو میخورمو میخوابم ولی همین که یک مهر میرسه تازه یادم میوفته چه کارها که میتونستم بکنمو نکردم :(
مثلا میتونستم برم کلاس فرش بافی D:
خیلی دوس دارم برم ها ولی نمیدونم کجا باید برم ... یکی از همسایه هامون داره میبافه و یکی از آشناهامونم شنیدم یه تابلو فرش بافته ولی هنوز نپرسیدم از کجا یاد گرفتن ! به مامانم سپردم بپرسه حالا شاید یاد گرفتم و بافتم :)
- شنبه ۱۷ مهر ۹۵
- چهارشنبه ۱۴ مهر ۹۵
آخرین ترم کارشناسی :
اصلا نفهمیدم این سه سال و نیم چطوری گذشت .. انگاری همین دیروز بود وسایلمو بردم خوابگاه ...خوابگاهی که 16 نفری بود و خیلیم بزرگ ، تنها خوبیش این بود که همه از یه منطقه بودیم فقط یه دختری بود که از همدان اومده بود ... ماها همه ترک بودیم و فقط اون فارس به خاطر همین نه اون با قاطی شد نه ما با اون ! ترم بعدشم یه اتاق دیگه رفت ...
دو تا از هم خوابگاهیام همشهریم بودن و یه سال از من کوچیکتر و رشته هامونم فرق داشت به خاطر همین از هم دور شدیم و بیشتر با هم رشته ای های خودمون گرم گرفتیم و من دو تا دوست هم رشته ای خوب پیدا کردم ... تو این 7 ترم دعوا کردیم و خندیدیم و ... روزهای خوبی داشتیم :)
اصلا باورم نمیشه داره تموم میشه ، یکم از تموم شدنش میترسم ، نمیدونم قراره چی پیش بیاد و چیکار کنم ، خیلی از شروع یه دوره از زندگیم میترسم ، استرس دارم که به همه چیز گند بزنم ، با اینکه یکم تنبل تشریف دارم و زیاد اهل تلاش و اینا نیستم ولی باز هم استرس دارم ، کاش از اون شخصیت هایی بودم که بی خیال بودم ولی نمی تونم ! نمیشه!
- يكشنبه ۱۱ مهر ۹۵
+ دانشجویی هست که انتخاب واحدش تا الان مونده باشه؟ به نظرتون اگه فردا انتخاب واحد کردم از دوشنبه که کلاسا شروع میشه برم خوابگاه یا بمونم بعد عاشورا تاسوعا برم؟
+ شما با مامانی که دوست داره خونه ش تمیز باشه ولی حال کار کردن نداره چیکار میکنید؟
+ هدف اونایی که وبلاگتو دنبال می کنن ولی حتی یه کامنتم تا حالا نذاشتن چیه؟ :تفکر
+ هدف تر اونایی که یه مطلب رمزدارتو کپی میکنن و تو از ترس اینکه آشنا باشن وبتو می پوکونی و بعد اونم وبشو می پوکونه چیه؟ یعنی می تونه آشنا باشه؟ :ترس
- شنبه ۱۰ مهر ۹۵
- پنجشنبه ۸ مهر ۹۵
کاش یه مغازه بود
آدم میرفت میگفت
بی زحمت یه کم "خیال خوش" میخوام
ببخشید این "خنده ها از ته دل" چندن؟
آقا!
این "آرامشا" لحظه ای چند؟
این "بی خیالیا" که میپاشن رو زندگی مشتی چند؟
ازین "روزایی که بی بغضن" دارین؟
ازین "سالایِ بی رنج" اندازه دل ما دارین؟!
این "شادیا" دوام دارن؟!
نه...
کاش یه جایی بود میشد رفت و بگی آقا یه "زندگی" میخوام
بی زحمت جنس خوبش ...
+ امروز خیلی ترسیدم ! خیللللی ... اگه واقعی بود چی؟ چیکار میکردم؟
خدایا شکرت که ادا بود بازی بود وگرنه ...
+اولین پستی که تو دنیای مجازی گذاشتم این بود : کلیک یادش بخیر ...
- سه شنبه ۶ مهر ۹۵
اینجا یک صفحه مجازی نیست بلکه صفحه ای از دل نویسنده است که دوست دارد همراه داشته باشد.
اگر از اینجا گذر کردی و خطی از دل نوشته هایش را خواندی ، یادگاری ای برای او بگذار ...